یه سوال
سلام
یه سوال
جدی چرا جلوی این ادم ها وقتی خودمون هستیم ازمون فراری ن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مشکل از بقیه ست یا مشکل از منه ؟؟؟
بزارید من از خودم میگم شما برام بگیدمشکل کارم کجاست
خب مثلا من با همه وقتی پنج دقیقه صحبت کنم خیلی راحت میشم و میگم میخندم
احساس میکنم چند ساله میشناسمش
دروغ نمیگم
شاید سخت باشه باورش ولی اصلا مغرور نیستم
مثلا اون چیزی که هستم کاملا نشون میدم یعنی اگر از دیدن یه چیزی خوشحال بشم کاملا خوشحالیمو نشون میدم
اگر یه اهنگ گوش کنم و ازش خوشم بیاد کاملا نشون میدم دربارش حرف میزنم نظر دیگران و میپرسم و...
همیشه هم همه یه نگاه احمقانه طور انگار که دلشون واسم میسوزه بهم میندازن
یکیچند وقت پیش یه حرفی بهم زد
چیزی که خیلی وقته میدونم اما این از دیدکاه دیگه بهم گفت
بهم گفت تو همیشه از دور خیلی خوب به نظر میای
ولی وقتی کسی نزدیکت میشه دلش نمیخواد پیشت باشه
بخاطر این همیشه تنهایی
خب اینکه من همیشه تنهام و دوستی ندارم شکی نیست
یعنی من از زمان بچگی م هم دوستی نداشتم
چرا بودن چند تایی که بهترین دوستای من بودن
ولی هیچ وقت من برای اونا بهترین دوستشون نبودم
یعنی من انتخاب اول اونا نبودم همیشه سعی کردم بهترین باشم براشون با معرفت ترین
هرجا کمک خواستن بودن خیلی هم حرف شنیدم ازشون ولی باز .....
باز انتخاب اولشون من نبودم
تا الان
نمیدونم شاید اونجایی که داشتن سرنوشت و تقدیر ادما رو مینوشتن تو قسمت ارتباطات اجتماعی من جای خالی گذاشتن
میدونید میترسم ٬میترسم از اینکه .......ولش کن ترسم و نمیگم نمیخوام بنویسمش ازش بدم میاد
کاشکی میشد حرفایی تو ذهنمه رو میفهمیدین بدون اینکه نیاز به نوشتن باشه
چون واقعا برام سخته نوشتنش
خدایا کمکم کن
لطفا
ازت خواهش میکنم
التماست میکنم
تو میفهمی من چی میگم تو درکم میکنی
هرطوری خودت صلاح میدونی درستش کن
ولی فقط اینو بدون من دلم نمیخواد چیزی که دوست ندارم تبدیل شم
چقدر بده چقدر بده که دلت میخواد یه عالمه حرف بزنی ولی نمیتونی الان نیم ساعته به یجا خیره شدم
ای بابا بگذریم